هر کس در این جهان خدایی دارد یکی خدایش از جنس ترس است و عذاب و یکی خدایش از جنس محبت است و دوست داشتن. یکی خدایش در دور دستهاست و آن بالاها و یکی خدایش از رگ گردن به او نزدیکتر یکی از ترس است که خدایش را میپرستد یکی از علاقه و عشق، یکی ارتباطش با خدایش یک طرفه است. خدا میخواهد و او انجام میدهد. ویکی دیگر با خدایش حرف میزند گفتگو میکند مذاکره میکند و بعضی وقتها با خدایش دعوا میکند. یکی خدایش را با نگاه منطق میبیند و خدا برایش قانون است و قاعده ویکی دیگر خدا را احساس میکند و خدا برایش شعر است و زندگی….
و برای همین است که به تعداد انسانها خدا وجود دارد.
و خدای من کسی است که خویشآوند من است.
وخدای من کسی است که من خویشآوند اویم.
درست است که تار سرشتم را از گل و لجن بافتند اما در پودم روح دمیدند آن هم روح خدا
و به وجود این تن خاکی جان دادند آن هم از جان جانان
و اینگونه شد که من خویشآوند خدا شدم و خدا خویشآوند من
و برای همین رابطهام با خدایم و خویشآوندم، نه ترس از او و نه نیاز به او بلکه عشق به اوست
عشقی جاودانه که از خویشآوندی ماست
نه از خویشآوندی تن بلکه روح و جان