دوست داشتن از عشق برتر است

من در فهرست جامعی که از همه‌ی انواع عشق‌ها وجود دارد، از عشق زن و مرد،مردم و وطن، پدر و فرزند و انسان و خدا و… هرچه گشتم آنچه را که دل من سال‌ها است با آن آشنا است نیافتم و آن تنها عشقی است که زاده‌ی انسان است که دیگر عشق‌ها همه تحمیلی طبیعت است و مقتضای خلقت. تنها یک عشق است که آن ‍‍‍”من ناب و آزادو صمیمی” انسانی، بی تحمیل طبیعت و بی‌اقتضای مزاج ومصلحت و منفعت، انتخاب میکند و آن کشش اسرار آمیز دو روحی است که طعم مرموز خویشاوندی شگفتی را که ریشه در جهانی دیگر دارد از یکدیگر می‌چشند و رنگ هم نژادی ماورایی را در سیمای هم می‌بینند و همچون دو هموطن، ناگاه در این کشور غریب زندگی، به تصادفی، برسر راه یکدیگر قرار می‌گیرند و در نخستین دیدار، یکدیگر را «باز می‌شناسند» و هر لحظه، خطوط آشنایی و خویشاوندی عمیق و روشنی که کتمان ناپذیر است درهم می‌خوانند و پیوندی این چنین، نه از آن گونه عشق‌ها است که به چشم انسان‌های دیگر آید و از آنچه در برخی «درون ها» می‌گذرد چه خبر دارند؟ و این عشق انسان به انسان، یک روح به یک روح دیگراست. یک روح تنها و نیازمند به یک روح زیبا و نفیس و ثروتمند، عشق یک «خویش‌آوند» به «خویش آوند» خود، در این انبوه خلق که همچون حشرات از زمین می‌رویند وهر یک به «مصلحتی» در این «روزمرگی» آلوده، درهم می‌لولند و می‌میرند. دریغم آمد که آن را «عشق» بنامم که انسان‌ها این واژه را آلوده کرده‌اند. گفتم بهترین کلمه برای نامیدن آن عشق خویشاوندی است. خویشاوندی دو روح، دو بیگانه. با لطافت زیبایی که در ساختمان کلمه است: «خویش» و «وند»! ترسیدم نفهمند. به هر حال می‌گویم “دوست داشتن”

عشق یک جور جوشش کور است و پیوندی از سر نابینائی اما دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هرچه از غریزه سر زند بی‌ارزش است.
و دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هرجا که یک روح ارتفاع دارد دوست داشتن نیز همگام با آن اوج میابد
عشق در قالب دلها در شکل‌ها و رنگ‌های تقریبا مشابهی متجلی میشود و دارای صفات و حالت و مظاهر مشترکی است اما دوست داشتن در هر روحی جلوه خاص خویش دارد و از روح رنگ میگیرد و چون روح‌ها برخلف غریزه‌ها هر کدام رنگی و ارتفاعی و بعدی و طعمی و عطری ویژه خویش دارد، می‌توان گفت که به شماره هر روحی، دوست داشتنی هست.
عشق با شناسنامه بی‌ارتباط نیست و گذر فصل‌ها و عبور سال‌ها بر آن اثر میگذارد اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند و بر آشیانه بلندش روز و روزگار را دستی نیست.
عشق در هر رنگی و سطحی، با زیبائی محسوس، در نهان یا آشکار، رابطه دارد چنانکه “شوپنهاور” میگوید: شما بیست سال بر سن معشوقتان بیفزائید، آنگاه تاثیر مستقیم آن‌ را بر رویا و احساستان مطالعه کنید اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج و جذب زیبائی‌های روح که زیبائی‌های محسوس را به گونه‌ای دیگر می‌بیند.
عشق طوفانی و متلاطم و بوقلمون صفت است، اما دوست داشتن آرام و استوار و پروقار و سرشار از نجابت.
عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است. اگر دوری به طول بینجامد ضعیف میشود اگر تماس دوام یابد به ابتذال میکشد و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و «دیدار و پرهیز» زنده و نیرومند میماند.
عشق جوششی یکجانبه است، به معشوق نمی‌اندیشد که کیست؟ یک خود جوشی ذاتی است، و از این رو همیشه اشتباه میکند. در انتخاب به سختی می‌لغزد و یا همواره یکجانبه می‌ماند و گاه میان دو بیگانه ناهماهنگ، عشقی جرقه میزند. و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمی‌بینند، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنائی آن چهره یکدیگر را میتوانند دید و در اینجاست که گاه پس از جرقه زدن عشق عاشق و معشوق که در چهره هم مینگرند احساس میکنند هم را نمیشناسند و بیگانگی و نا آشنائی پس از عشق که درد کوچکی نیست فراوان است. اما دوست داشتن در روشنائی ریشه میبندد و در زیر نور سبز می‌شود و رشد میکند و از این روست که همواره پس از آشنائی پدید میاید. و در حقیقت در آغاز دو روح خطوط آشنائی را در سیما و نگاه یکدیگر می‌خوانند، و پس از آشنا شدن است که «خودمانی» می‌شوند دو روح، نه دو نفر که ممکن است دو نفر با هم در عین رو در بایستی‌ها احساس خودمانی بودن کنند و این حالت به قدری ظریف و فرار است که به سادگی از زیر دست احساس و فهم می‌گریزد و سپس طعم خویشاوندی و بوی خویشاوندی و گرمای خویشاوندی از سخن و رفتار و کلام یکدیگر احساس می‌شود و از این منزل است که ناگهان، خود به خود، دو همسفر به چشم میبینند که به پهن دشت بیکرانه مهربانی رسیده‌اند و آسمان صاف و بی لک دوست داشتن بر بالای سرشان خیمه گسترده است و افقهای روشن و پاک و صمیمی « ایمان» در برابرشان باز می‌شود و نسیمی نرم و لطیف همچون روح یک معبد متروک که در محراب پنهانی آن، خیال راهبی بزرگ نقش بر زمین شده و زمزمه درد آلود نیایش مناره تنها و غریب آنرا به لرزه در میاورد هر لحظه پیام الهام‌های تازه‌ی آسمان‌های دیگر و سرزمین‌های دیگر و عطر گل‌های مرموز وجان‌بخش بوستان‌های دیگر را به همراه دارد و خود را، به مهر و عشوه‌ای بازیگر و شیرین و شوخ، هر لحظه، بر سر و روی این دو می‌زند.
عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی «فهمیدن» و «اندیشیدن» نیست. اما دوست داشتن در اوج معراجش از سرحد عقل فراتر می‌رود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین میکند و با خود به قله بلند اشراق می‌برد.
عشق زیبائی‌های دلخواه را در معشوق میافریند و دوست داشتن زیبائی‌های دلخواه را در دوست
میبیند و می یابد.
عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی‌انتها و مطلق.
عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن.
عشق بینائی را می‌گیرد و دوست داشتن می‌دهد.
عشق خشن است و شدید و در عین حال ناپایدار و نامطمئن و دوست داشتن لطیف است و نرم و در عین حال پایدار و سرشار از اطمینان.
عشق همواره با اشک آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر.
از عشق هرچه بیشتر می‌شنویم سیراب تر می‌شویم و از دوست داشتن هر چه بیشتر، تشنه‌تر
عشق هرچه دیرتر می‌پاید کهنه‌تر می‌شود و دوست داشتن نو‌تر.
عشق نیرویی است در عاشق، که او را به معشوق می‌کشاند؛ دوست داشتن جاذبه ایست در دوست، که دوست را به دوست می‌برد. عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست.
عشق معشوق را مجهول و گمنام می‌خواهد تا در انحصار او بماند، زیرا عشق جلوه‌ای از خود خواهی یا روح تاجرانه یا جانورانه آدمیست، و چون خود به بدی خود آگاه است، آنرا در دیگری که میبیند؛ از او بیزار می‌شود و کینه بر می‌گیرد. اما دوست داشتن، دوست را محبوب و عزیز می‌خواهد و می‌خواهد که همه دل‌ها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند که دوست داشتن جلوه‌ای از روح خدائی و فطرت اهورائی آدمیست و چون خود به قداست ماورائی خود بیناست، آن‌را در دیگری که می‌بیند، دیگری را نیز دوست میدارد. و با خود آشنا و خویشاوند می‌یابد.
در عشق رقیب منفور است و در دوست داشتن است که هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند که حسد شاخصه‌ی عشق است. چه، عشق معشوق را طعمه خویش می‌بیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش برباید و اگر ربود، با هردو دشمنی می‌ورزد و معشوق نیز منفور می‌گردد و دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است. یک ابدیت بی مرز است، از جنس این عالم نیست.
عشق ریسمان طبیعی است و سرکشان را به بند خویش در می‌آورد تا آنچه آنان، بخود از طبیعت گرفته‌اند بدو باز پس دهند و آنچه را مرگ ستانده است به حیله عشق، بر جای نهند، که عشق تاوان ده مرگ است و دوست داشتن عشقی است که انسان، دور از چشم طبیعت، خود میافریند خود بدان میرسد، خود آن‌را «انتخاب» می‌کند.
عشق اسارت در دام غریزه است و دوست داشتن آزادی از جبر مزاج. عشق مأمور تن است و دوست داشتن پیغمبر روح عشق یک «اغفال» بزرگ و نیرومند است تا انسان به زندگی مشغول گردد و به روزمرگی که طبیعت سخت آن‌را دوست میدارد سر گرم شود و دوست داشتن زاده وحشت از غربت است و خود آگاهی ترس آور آدمی در این بیگانه بازار زشت و بیهوده.
عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن عشق غذاخوردن یک حریص گرسنه است و دوست داشتن همزبانی در سرزمین بیگانه یافتن است.

برداشتی آزاد ازکتاب «دوست داشتن از عشق برتر است»

دکتر علی شریعتی