دُزدیده چون جان می‌روی، اَندر میانِ جانِ من

مولوی یکی از معدود انسان‌هایی است که در این جهان خویش‌آوند خویش را پیدا می‌کند. و بعد از آن یکی از بزرگترین شاهکارهای جهان را می‌سراید. ودر دیوان شمس چندین بار این شعر را تکرار می‌کند.

انگار که این شعر نه بخشی از دیوان شعر که موسیقی متن این دیوان است.

دُزدیده چون جان می‌روی، اَندر میانِ جانِ من

سَرو خرامانِ مَنی، ای رونق بُستانِ من

چون می‌روی بی‌من مَرو، ای جانِ جان بی‌تَن مَرو

وَز چشم من بیرون مَشو، ای شُعله‌ی تابانِ من

هفت آسمان را بَردَرَم، وَز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری، در جانِ سرگردانِ من

تا آمدی اَندر بَرم، شد کفر و ایمان چاکِرم

ای دیدنِ تو دینِ من، وی روی تو ایمانِ من

بی پا و سَر کردی مرا، بی‌خواب و خُور کردی مرا

سَرمَست و خندان اَندرآ، ای یوسفِ کَنعان من

اَز لطف تو چون جان شدم، وَز خویشتن پنهان شدم

ای هستِ تو پنهان شده، در هستیِ پنهانِ من

گل جامه دَر از دستِ تو، ای چَشم نَرگس مَستِ تو

ای شاخه‌ها آوَستِ تو، ای باغِ بی پایانِ من

یک لحظه داغم می‌کِشی، یک دَم به باغم می‌کِشی

پیش چراغم می‌کِشی، تا وا شود چشمانِ من

جانم چو ذَرّه در هوا، چون شد زِ هَر ثِقلی جُدا

بی تو چرا باشم چرا؟ ای اصل چهار ارکان من