یکی از دوستانم میگفت که امروزه کسی حوصله و وقت خواندن متنهای طولانی را ندارد و توصیه میکرد که از نوشتههای کوتاه و خلاصه شده استفاده کنم. اما چگونه میتوان «سرود آفرینش» را خلاصه کرد. من که راهی پیدا نکردم و بعید میدانم راهی باشد. مطالعه این متن کمتر از ۱۰ دقیقه وقت شما را میگیرد امیدوارم پس از خواندن این نوشته از زمانی که گذاشتهاید پشیمان نشوید. من در ۱۶ سالگی سرود آفرینش را خواندم و زندگیم را دگرگون کرد.
«سرود آفرینش» از منظومه «سفر تکوین»، یکی از «دفترهای سبز» شاندل نویسنده و شرق شناس فرانسوی تونسی میباشد.
((در آغاز هیچ نبود، کلمه بود، و آن کلمه خدا بود))
و کلمه بیزبانی که بخواندش، و بیاندیشهای که بداندش، چگونه میتواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود؛
و با «نبودن» چگونه میتوان «بودن»؟
و خدا بود، و با او عدم؛ و عدم گوش نداشت.
حرفهایی هست برای «گفتن» که اگر گوشی نبود، نمیگوییم.
و حرفهایی هست برای «نگفتن»
حرفهایی که هرگز سربه «ابتذالِ گفتن» فرود نمیآورند.
حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همینهایند.
و سرمایهی ماورایی هر کسی، به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد.
حرفهایی بیتاب و طاقت فرسا، که هم چون زبانههای بی قرار آتشاند؛ و کلماتش هریک، انفجاری را به بند کشیدهاند؛ کلمههایی که پارههای «بودن» آدمیاند.
اینان همواره در جستجوی «مخاطب» خویشاند؛ اگر یافتند، یافته میشوند…
و در صمیم وجدان او، آرم میگیرند.
و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند؛
و اگر او را گم کردند، روح را از درون به آتش میکشند، و دمادم، حریقهای دهشتناک عذاب بر میافروزند.
و خدا برای نگفتن، حرفهای بسیاری داشت، که در بیکرانگی دلش موج میزد و بیقرارش میساخت.
و عدم چگونه میتوانست «مخاطب» او باشد؟
هرکس گمشدهای دارد، و خدا گمشدهای داشت.
هر کسی دو تاست و خدا یکی بود.
هر کسی، به اندازهای که احساسش میکنند، «هست»
هر کسی را نه بدان گونه که «هست» احساس میکنند،
بدان گونه که «احساسش» میکنند، هست.
انسان یک لفظ است که بر زبان آشنا میگذرد، و بودن خویش را از زبان دوست میشنود.
هر کسی «کلمهای» است: که از عقیم ماندن میهراسد، و در خفقان جنین، خون میخورد.
و کلمه مسیح است،
آنگاه که روح القدس فرشته عشق خود را بر مریم بیکسی، بکارت حسن، میزند و با یاد آشنا فراموش خانه عدماش را فتح میکند.
که کلمه، در جهانی که فهماش نمیکند، عدمی است که وجود خویش را حس میکند، و یا وجودی که عدم خویش را.
و در آغاز، هیچ نبود، کلمه بود، و آن کلمه، خدا بود.
عظمت، همواره در جستجوی چشمی است که او را ببیند؛
و خوبی، همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد؛
و زیبایی، همواره تشنه دلی است که به او عشق ورزد؛
و جبروت، نیازمند ارادهای که دربرابرش، به دلخواه رام گردد؛
و غرورر در آرزوی عصیان مغروری، که بشکندش و سیرابش کند.
و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پرجبروت و مغرور، اما کسی نداشت.
خدا آفریدگار بود، و چگونه میتوانست که نیافریند؟
و خدا مهربان بود، و چگونه میتوانست که مهر نورزد؟
«بودن» « میخواهد» و از عدم نمیتوان خواست.
وحیات «انتظار میکشد» و از عدم کسی نمیرسد.
و «داشتن» نیازمند «طلب» است.
و پنهانی، بیتاب «کشف» و «تنهایی» بیقرار «انس»
و خدا از «بودن» بیشتر «بود»، و از حیات زندهتر، و از غیب پنهانتر، و از تنهایی تنهاتر،
و برای «طلب» بسیار داشت. و عدم نیازمند نیست.
نه نیازمند خدا، نه نیازمند مهر
نه میشناسد، نه میخواهد و نه درد میکشد و نه انس میبندد
ونه هیچگاه بیتاب میشود
که عدم «نبودن» مطلق است. اما خدا «بودن» مطلق بود.
و عدم فقر بود و هیچ نمیخواست
و خدا «غنای مطلق» بود، و هرکسی که به اندازه «داشتنهایش» میخواهد.
و خدا گنجی مجهول بود؛ که در ویرانهی بیانتهای غیب مخفی شد بود.
و خدا زنده جاوید بود، که در کویر بیانتهای عدم «تنها نفس میکشید»
دوست داشت چشمی ببیندش، دوست داشت دلی بشناسدش؛ و در خانهای گرم از عشق، روشن از آشنایی، استوار از ایمان و پاک از خلوص، خانه گیرد.
و خدا آفریدگار بود، و دوست داشت بیافریند،
زمین را گسترد، و دریاها را از اشکهایی که در تنهاییاش ریخته بود، پر کرد.
و کوههای اندوهش را که در یگانگی دردمندش، بر دلش توده گشته بود بر پشت زمین نهاد.
و جادهها را که چشم به راهیهای بی سو و بی سرانجاماش بود بر سینه کوهها و صحرا کشید.
و از کبریایی بلند و زلالش آسمان را برافراشت.
و دریچهی همواره فروبستهی سینهاش را گشود.
و آههای آرزومندش را که در آن ازل به بند بسته بود در فضای بیکرانه جهان رها ساخت.
با نیایشهای خلوت آرامش، سقف هستی را رنگ زد.
و آرزوهای سبزش را در دل دانهها نهاد.
و رنگ «نوازشهای» مهرباناش به ابرها بخشید.
و از این هر سه ترکیبی ساخت و بر سیمای دریاها پاشید،
و رنگ عشق را به طلا ارزانی داد.
و عطر خوش یادهای معطرش را، در دهان غنچهی یاس ریخت.
و بر پردهی حریر طلوع، سیمای زیبا و خیالانگیز امید را نقش کرد.
و در ششمین روز، سفر تکویناش را به پایان برد.
و با نخستین لبخند، هفتمین سحر «بامداد حرکت» را آغاز کرد.
کوهها قامت بر افراشتند، و رودهای مست از دل یخچالهای بزرگ بی آغاز،
به دعوت گرم آفتاب جوش کردند،
و از تبعید گاه سرد و سنگ کوهستان بگریختند و بیتاب دریا،
آغوش منتظر خویشاوند بر سینهی دشتها تاختند؛ و دریاها آغوش گشودند و…
در نهمین روز خلقت، نخستین رود به کناره ی اقیانوس تنهای هند رسید، و اقیانوس، که از آغاز ازل، در حفرهی عمیقش دامن کشیده بود، چند گامی، از ساحل خویش، رود را، به استقبال، بیرون آمد و رود، آرام و خاموش،خود را، به تسلیم و نیاز پهن گسترد،
و پیشانی نوازش خواه خویش را پیش آورد، و اقیانوس به تسلیم و نیاز لبهای نوازشگر خویش را پیش آورد و بر آن بوسه زد.
واین نخستین بوسه بود.
و دریا، تنهای آواره و قرارجوی خویش را در آغوش کشید،
و او را، به تنهایی عظیم و بیقرار خویش، اقیانوس، باز آورد.
و این نخستین وصال دو خویشآوند بود.
و این در بیست و هفتمین روز خلقت بود.
و خدا مینگریست.
سپس طوفانها برخاستند و صاعقهها در گرفتند و تندرها فریاد شوق و شگفتی برکشیدند و: بارانها و بارانها و بارانها! گیاهان روییدند و درختان سر بر شانههای هم برخواستند، و مرتعهای سبز پدیدار گشت، و جنگلهای خرم سر زد، حشرات بال گشودند، و پرندگان ناله برداشتند، و پرندگان به جستوجوی نور بیرون آمدند، و ماهیان خرد، سینه دریاها را پرکردند… و خداوند، هر بامدادان، از برج مشرق بر بام آسمان بالا میآمد، و دریچه صبح را میگشود، و با چشم راست خویش، جهان را مینگریست، و همه جا را میگشت و…
هر شامگاهان، با چشمی خسته و پلکی خونین، از دیواره مغرب فرود میآمد و نومید و خاموش، سر به گریبان تنهایی غمگین خویش فرو میبرد و هیچ نمیگفت.
و خداوند، هرشبا نگاه، بر بام آسمان بالا میآمد، و با چشم چپ خویش، جهان را مینگریست، و قندیل پروین را بر میافروخت، و جادهی کهکشان را روشن میساخت، و شمع و هزاران ستاره را بر سقف شب میآویخت، تا در شب ببیند و نمیدید؛ خشم میگرفت و بیتاب میشد، و تیرهای آتشین بر خیمهی سیاه شب رها میکرد، تا آن را بدرد و نمیدرید، و میجست و نمییافت و…
سحرگاهان، خسته و رنگ باخته، سرد و نومید، فرود میآمد، و قطرهی اشکی درشت، از افسوس، بر دامن سحر میافشاند و میرفت، و هیچ نمیگفت.
رود ها در قلب دریاها پنهان میشدند، و نسیمها پیام عشق به هر سو میپراکندند و پرندگان در سراسر زمین ناله شوق بر میداشتند و جانوران، هر نیمه، با نیمه خویش بر زمین میخرامیدند، و یاسها عطر خوش دوست داشتن را در فضا میافشاندند.
و اما …
خدا همچنان تنها ماند و مجهول، در ابدیت عظیم و بیپایان ملکوتش بی کس! و در آفرینش پهناورش بیگانه، میجست و نمییافت.
آفریدههایش او را نمیتوانستند دید، نمیتوانستند فهمید؛ میپرستیدندش، اما نمیشناختندش، و خدا چشم به راه « آشنا» بود.
پیکر تراش هنرمند و بزرگی، که در میان انبوه مجسمههای گونه گونهاش، غریب مانده است.
در جمعیتِ چهرههای سنگ و سرد، تنها نفس میکشید.
کسی «نمیخواست» کسی «نمیدید» کسی «عصیان نمیکرد» کسی« عشق » کسی «نیازمند نبود» کسی«درد نداشت» و…
و خداوند برای حرفهایش، باز هم مخاطبی نیافت!
هیچ کس او را نمیشناخت،
هیچ کس با او «انس» نمیتوانست بست.
«انسان» را آفرید!
و این نخستین بهار خلقت بود.