خدایا!
در برابر آنچه انسان ماندن را به تباهی میکشد، مرا با “نداشتن” و “نخواستن” رویین تن کن؛
همهی بدبختیهای انسان بابت همین دو چیز است، چون:
داشتن؛ انسان را محافظه کار و ترسو میکند
و خواستن، آدم را بزدل و چاپلوس
خدایا!
رشد عقلی و عملی، مرا از فضیلت تعصب، احساس و اشراق محروم نسازد.
خدایا!
مرا همواره آگاه و هوشیار دار، تا پیش از شناخت درست و کامل کسی یا فکری مثبت یا منفی قضاوت نکنم.
خدایا!
مرا در ایمان اطاعت مطلق بخش تا در جهان عصیان مطلق باشم
خدایا!
مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان
اضطرابهای بزرگ، غمهای ارجمند و حیرتهای عظیم را به روحم عطا کن
لذتها را به بندگان حقیرت بخش و دردهای عزیز بر جانم ریز.
خدایا!
مگذار که آزادیام اسیر پسند عوام گردد… که دینم در پس وجههی دینیم دفن شود…که عوام زدگی مرا مقلد تقلید کنندگانم سازد… که آنچه را حق میدانم بخاطر اینکه بد میدانند کتمان کنم
خدایا!
به من توفیق تلاش در شکست… صبر در نومیدی… رفتن بی همراه…جهاد بی سلاح..کار بیپاداش… فداکاری در سکوت… دین بیدنیا… خوبی بینمود… عظمت بینام… خدمت بینان… ایمان بیریا… خوبی بینمود… گستاخی بیخامی…مناعت بیغرور… عشق بیهوس… تنهایی در انبوه جمعیت… و دوست داشتن بیآنکه دوست بداند… روزی کن
خدایا!
آتش مقدس شک را آن چنان در من بیفروز
تا همه یقینهایی را که در من نقش کردهاند بسوزد
وآنگاه از پس تودهی این خاکستر
لبخند مهراوه بر لبهای صبح یقینی
شسته از هر غبار طلوع کند.
خدایا!
به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بیثمری لحظهای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم.
خدایا !
این خرد خورده بین حسابگر مصلحت پرست را که بر دو شاهبال هجرت از « هست » و معراج به « باشد» م، بندهای بسیار میزند ، رادرزیر گامهای این کاروان شعلههای بیقرار شوق، که در من شتابان میگذرد، نابود کن.
خدایا!
مرا از نکبت دوستیها و دشمنیهای ارواح حقیر، در پناه روحهای پر شکوه و دلهای همهی قرنها از گیلگمش تا سارتر و از سید ارتا تا علی و از لوپی تا عین القضاة و مهراوه تا رزاس، پاک گردان.
خدایا!
تو را همچون فرزند بزرگ حسین بن علی سپاس میگذارم که دشنان مرا از میان احمقها برگزینی، که چند دشمن ابله نعمتی است که خداوند به بندگان خاصش عطا میکند.
خدایا!
بر اراده، دانش، عصیان، بینیازی، حیرت، لطافت روح، شهامت و
تنهائیام بیفزای.
خدایا!
این کلام مقدسی را که به روسو الهام کردهای هرگز از یاد من مبر که : «من دشمن تو و عقاید تو هستم، اما حاضرم جانم را برای آزادی تو و عقاید تو فدا کنم»
خدایا!
به هر که دوست میداری بیاموز که: عشق از زندگی کردن بهتر است و به هر که دوستتر میداری بچشان که دوست داشتن از عشق برتر.
خدایا !
مرا از همهی فضائلی که به کار مردم نیاید محروم ساز. و به جهالت وحشی معارفِ لطیفی مبتلا مکن که در جذبهی احساسهای بلند و اوج معراجهای ماوراء، برق گرسنگی در عمق چشمی و خط کبود تازیانه را به پشتی، نتوانم دید.
خدایا !
به مذهبیها بفهمان که
آدم از خاک است
بگو که: یک پدیدهی مادی به همان اندازه خدا را معنی میکند که یک پدیدهی غیبی، در دنیا همان اندازه خدا وجود دارد که در آخرت. و مذهب اگر پیش از مرگ به کار نیاید پس از مرگ به هیچ کار نخواهد آمد.
خدایا !
به من بگو تو خود چگونه میبینی؟ چگونه قضاوت میکنی؟
آیا عشق ورزیدن به اسمها تشیع است ؟
یا شناخت مسمیها؟
و بالاتر از این یا پیروی از رسمها؟
خدایا!
چگونه زیستن را تو به من بیاموز، چگونه مردن را خود خواهم دانست.
خدایا!
مرا از این فاجعهی پلید مصلحت پرستی که چون همه گیر شده است، وقاحتش از یاد رفته و بیماریی شده است از فرط عمومیتش، هر که از آن سالم مانده بیمار مینماید، مصون دار تا: به رعایت مصلحت، حقیقت را ضبح شرعی نکنم.
خدایا!
رحمتی کن تا ایمان ، نان و نام برایم نیاورد ، قوتم بخش تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم تا از آنها باشم که پول دنیا را میگیرند و برای دین کار میکنند ، نه از آنان که پول دین را میگیرند و برای دنیا کار می کنند
خدایا!
اندیشه و احساس مرا در سطحی پایین میاور که زرنگیهای حقیر و پستیهای نکبتبار و پلید “شبه آدمهای اندک” را متوجه شوم!
چرا که دوستتر میدارم “بزرگواری گول خور” باشم تا همچون اینان “کوچکواری گول زن”
خداوندا
تقدیرم را زیبا بنویس
کمک کن آنچه تو زود میخواهی من دیر نخواهم و آنچه تو دیر میخواهی من زود نخواهم.
خدایا!
به روشنفکرانی که اقتصاد را اصل میدانند بیاموز که اقتصاد “هدف” نیست!
به مذهبیها که “کمال” را هدف میدانند بیاموز که اقتصاد هم “اصل” است!
میخواستم زندگی کنم، راهم را بستند
ستایش کردم، گفتند خرافات است
عاشق شدم، گفتند دروغ است
گریستم، گفتند بهانه است
خندیدم، گفتند دیوانه است
دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم
دنیا را بد ساخته اند… کسی را که دوستش داری، تو را دوست نمیدارد. کسی که تو را دوست دارد، تو دوستش نمی داری، اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را به رسم و آئین هرگز به هم نمیرسید و این رنج است. زندگی یعنی این…
دکتر شریعتی: «کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما مینشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود، آن هم به سه دلیل؛ اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار میکشید و سوم که از همه تهوع آورتر بود اینکه در آن سن و سال، زن داشت !… چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه زن داشتم، سیگار میکشیدم و کچل شده بودم و تازه فهمیدم که خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد دیگران ابراز انزجار میکند که در خودش وجود دارد»