راست میگویی راست و چقدر من غمگینم
در این دنیا رنگی و اندازهای نیست، هیچ چیزی نیست، هیچ کسی نیست که به دیدن ارزد.
« کسی که نمیخواهد ببیند به روشنایی نیازی ندارد»
کسی که نمیخواهد ببیند پلکهایش را بی ثمر چرا بگشاید؟
آنگاه که هیچ چیز در زندگی به دیدن نیرزد، آنگاه که هیچ تماشایی نیست، دریغ است که نگاهی را که جز برای دیدارهای پرشکوه و ارجمند نساختهاند بیهوده به هدر داد و این بود که چشمهایش را این راهب تنهای صومعهی دور در قلب این غربت زشت، بسته بود و شمعش را نیز در چنان شبی، چنان ظلمتی نیفروخته بود، ندیدی که در کنج خلوت صومعهاش، در تاریکی شبهایش نشسته بود و چه سکوتی سنگین و غمزده داشت ؟
او همچون مسافری که شب درآید و در کوپه تنهاییاش چراغ را از یاد ببرد نبود،
او هرگز روشنایی را از یاد نبرده بود، او به روشنایی نیاز نداشت، از آن میهراسید،
چه هراس انگیز است چراغی برافروختن در آنجا که جز زشتی هیچ نیست!
او فراموش نکرده بود او نمیخواست در آن ساعتها که تو نبودی ببیند.
بی تو هیچ رنگی دیدنی نیست.
بی تو هیچ چهرهای نگاه نکردنی
بی تو هیچ منظری تماشایی نیست
آنگاه که تو غایبی همه چیز باید غایب شود
هرگاه تو نیستی، هستی، هر چه هست حق ندارد که باشد.
در غیبت تو همه چیز باید در سیاهی پنهان شود،
بی تو دیدن طاقت فرساست،
بی تو نگاههای من در این عالم غریب میشوند،
نبودی و او پلکهایش را بی تو نگشود
و شمعش را بی تو نیفروخت
(دکتر شریعتی)